اکسین نیوز – سمیه همتپور: چهار بهار است که اندوه، چونان خونی فشرده، در شقیقههای خوزستان دویده است؛ مردم درگریبان خویش میبارند و یک داغِ بزرگِ ابدی تا همیشه تاریخ بر دلهای غم گرفتهشان به یادگار مانده است.آن روزها که بهار جوانه زد و سیل، بیرحمانه شکوفههای اُمید را به تاراج برد؛ آن روزها که نخل شکیبایی خوزستان قد خم کرده بود و گلوها خشک و فریاد «یساعد» در حنجرهها مُچاله… آن روزها که هیچ دستی نوازشگر تنهایی و درد خوزستان نبود و خشم و التهاب در مویرگ حیات مردم رخنه کرده بود؛ خورشید، پرتو طلاییاش را بر کوچههای شهر پاشید و مردی به این دیار سفر کرد که مقرنسی چشمه نگاهش آینهبند آینه تماشای مردم بود؛ سایهای بود که همسایه ما شد.
خوزستانیها مدهوش این حضور؛ شکوه سبز بهار را این بار نه در قامت طبیعت بلکه در شمایل بزرگمردی میدیدند که نگاهش درخشندهتر از بامداد روشن و لبخندش زیباتر از روح نباتات در ترنم زلال شبنم بود.
مردی که در دایره هیچ جاذبه زمینی نمیگنجید و با آمدنش به این دیار، ردایی از تار و پود امید را بر تن خسته شهر پوشاند و با دستهایش که مزرعه جوانههای یقین بود دستان سرد مردمِ سیلزده را به گرمی فشرد… حالا بعد از این همه مدت هنوز هم قصه آن مرد که با رفتنش خطی از افسوس بر برگ روزگار گذاشته است؛ سینه به سینه روایت میشود؛ قصه کسی که خاک قدمش، ارمغان آبادانی بود و سیل از شرمِ ایمان والایش غرق عرق شد.این بار مردم روایتگر مردِ میدانند…دنبال پیرمرد روستایی بودیم که وقتی حاج قاسم به روستای ابوشلوک آمده بود او را در آغوش گرفته و بوسه زده بود بر دستی که قاب عکس معمار انقلاب را سفت چسبیده بود.
خانه پیرمرد روستایی کمی آن طرفتر از جایی بود که پیاده شدیم. راهنمای سفر که زبان عربی را هم خوب میدانست با انگشت اشاره انتهای خیابان را نشانمان داد. روی دیوار سیمانی خانه، یک قطعه کاشیکاری به رنگ آبی خودنمایی میکرد و نشان یکی از شرکتهای صنعتی بزرگ که این خانه را برای پیرمرد ساخته روی این کاشیها عجیب توی ذوق میزد.
تعدادی از اهالی روستا به رسم مهماننوازی به استقبال آمدند. یکی از اهالی سرد و گرم چشیده روزگار جلو آمد و نشانمان داد که بهار ۹۸ تا کجای این منطقه به زیر آب رفته بود. مرد خاطره آن روزهایی که آب وحشیانه بر چهره شهر خنج میانداخت؛ را با آهی از سویدای دل هجی کرد، دستی به محاسنش کشید و گفت: خسته و درمانده بودیم. مثل روزهایی که جنگ روی زندگیمان آوار شده بود؛ هنوز بوی تلخ آوارگیهای جنگ از سرمان نیفتاده بود که گفتند باید خانه و زندگی را رها کنید و جانتان را نجات دهید. اما گوش ما بدهکار نبود، نمیشد که به خاطر حفظ جانمان حاصل عمرمان را خراب کنیم. مگر به این سادگیها بود؟ چه طور میتوانستیم همه چیزمان را بگذاریم و بگذریم؟ اصلا کجا میرفتیم؟ مگر آن روز که صدام آمد ما خانههایمان را رها کردیم؟ خدا رحمت کند سردار سلیمانی را؛ نگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد. یعنی کاری با ما کرد که کم از معجزه نداشت. خیلی مرد بود. کمکمان کرد زندگیمان را با چنگ و دندان نگه داریم. خدا شاهد است تا زنده هستم نمیگذارم خیر بزرگی که برایمان بجا گذاشت از خاطر مردم برود.
حرفهای مرد که تمام شد بالاخره یَبُر از خانهاش بیرون آمد. یَبُر بشیری، نام همان پیرمرد روستایی است که هنوز عطر آن بوسه تاریخی را میشود از دستهای پینه بسته اش چید. چشمان گود افتاده یَبُر با شنیدن نام سردار رنگ شفق به خود گرفت. ماتش برد و بیآنکه حرفی بزند گوشه خیابان مُچاله شد. چفیه کهنه و مُندرسش را روی صورت کشیده بود و میبارید. همسایهها دورش را گرفتند تا آرام شود اما بیفایده بود… خودش بهتر از همه میدانست این درد مرهمی ندارد. رو به ما کرد و با اشک و بغض و حسرت سفره دلش را گشود:«خانهام را آب گرفته بود. دشداشهام را دادم بالا و گره زدم. هر کاری کردم دیدم نمیتوانم خانه ام را نجات بدهم. آب اطرافمان را احاطه کرده بود. فقط روی دستهایم میشد چیزی را نگه دارم. برگشتم سمت قاب عکس امام و از میخ جدایش کردم. عکس را روی دست گرفتم و پابرهنه از خانه زدم بیرون. با فاصله از خانه، چند ماشین و چند نفر آدم غریبه ایستاده بودند. به سمتشان دویدم. یکی از آنها لبخند قشنگی روی صورتش داشت. خیلی باابهت بود. صلابت خاصی داشت اما مهربانی هم از چهرهاش میبارید. تا من را دید از روی کاپوت آمد پایین و به گرمی در آغوشش غرق کرد و بوسید. نمیدانستم کیست. فقط از رفتار مردم فهمیدم آدم مهمی است. تا به حال ندیده بودمش. دستم را گرفت و با هم به سمت خانهام رفتیم.جمعیتی پشت سرمان آمد. آب یک متر بالا آمده بود. رفتم بالای بلندی ایستادم و به پسرم اشاره کردم که دستش را بگیرد تا توی چالههای خانه نیفتد. با مهربانی دست پسرم را کنار زد. خانه را گشت. دید این خانه دیگر جای زندگی کردن نیست.نمیخواستم از خانه بیرون بروم. هر چه داشتم در این خانه بود که نابود شد جز همین عکس امام. قسمم داد که همراهش خانه را ترک کنم. داشتم مِن و مِن میکردم که با تبسم گفت: «نگران نباش! هزینه خونهات با من.» نمیتوانستم خانه را ترک کنم. بلند گفتم: «همونطور که امام خمینی زمان جنگ ما رو از شر گلولهها نجات داد، از شر سیل هم نجات میده.» این حرفم را که زدم آمد جلو و دستم را بوسید. باورم نمیشد. اشک توی چشمانم جمع شد. خجالت کشیدم. مرد بزرگی بود. مردهای بزرگ دست کسی را نمیبوسند.اشکهایم را که دید، آرام گفت: «اگه یک قطره اشک از تو سرازیر بشه، از من دو تا سرازیر میشه.» دلبسته محبتش شدم. راضی شدم که همراهش بروم. دستم را گرفت و با هم سوار ماشینش شدیم. تا شب همه جا همراهش بودم. حاج قاسم مرا به چومه (نام روستایی دیگر در شادگان) برد و یک خانه برای ما رهن کرد و بیست میلیون پول رهن را به صاحب خانه داد و ده میلیون هم داد که اثاث خانه بگیرند. بعد از نماز دوباره به سراغش رفتم اما گفتند: «حاج قاسم رفته.» شنیدم خیلی سفارشم را به بچههای سپاه کرده و رفته است. کارش را کرده بود. همان شب، خانهام آماده شد. بعد از سیل هم بچههای سپاه خانهام را بازسازی کردند. به یک نفر هم وکالت داده بودند که بعد از یک سال، بیست میلیون تومان را به من برگردانند.
حاج قاسم شهید شد و برنگشت. بعد از آن مرا تهدید کردند که از آن خانه بروم. به من گفتند شرط تو با شهید سلیمانی، تمام شده است…حرفهای پیرمرد تمام شد اما اشکهایش نه! مردها یَبُر را به داخل خانهای بردند تا تیمارش کنند و ما هم به دعوت یکی از اهالی به سمت خانه زنی رفتیم که سردار سلیمانی وارد آن شده بود. صنیعه که میداند قرار است درباره سردار از او سؤال کنیم، عکس حاج قاسم را از زیر عبایش بیرون آورد و از خاطره روزِ آمدن سردار به خانهاش برایمان گفت…«تمام این منطقه زیر آب رفته بود. تمام حیاط خانه ما پر از آب بود. حاج قاسم به خانهام آمد و در خانه من نشست. چه برکتی بالاتر از این؟ من در خانه مریض داشتم. عروسم مریض بود.
سردار سلیمانی بالای سرش ایستاد و به من گفت چه چیزی نیاز دارید. هر چه بخواهید انشاءالله انجام میدهم. اگر نیاز داشتید برای مریضتان قایق میفرستم. اگر در فلاحیه خانه میخواهید شما را به آنجا میبرم. به سردار گفتم من کسی را ندارم؛ منم و دو دختر. میترسم جای دور بروم. گفت همین جا برایتان خانه میسازم. سردار به پسرم پانزده میلیون تومان پول داد که با آن، همین خانه را ساختیم و کاشیکاری کردیم. خانه خوبی شده است. سپاه این خانه را برای ما ساخت. الان باید وام آن را پرداخت کنیم، اما دستم خالی است. سردار نگفت بعداً کسانی میآیند و از شما پول میخواهند. برایمان از بانک اخطاریه میفرستند. سپاه کوتاهی نکرد و این خانه را برای ما ساخت، اما چون توان پرداخت وام را نداریم، چندبار تهدید شدهایم. من و دخترانم با پول یارانه زندگی میکنیم. عروسم از دنیا رفت و چهار فرزندش هم با ما زندگی میکنند. هزینههای زندگی بالا است. پسرم هم بیکار است. حاج قاسم در حق ما کوتاهی نکرد. دوست داشت لباسهایی را که پوشیده بود هم از تنش درآورد و به ما بدهد. اگر حاج قاسم برگردد حاضرم جانم را فدایش کنم. ما حاج قاسم را برای وطنمان میخواهیم.
از صنیعه پرسیدم اگر حاج قاسم اینجا بود به او چه میگفتی؟ سرش را تکان داد و گفت: یوما… یوما… «اجانا الحاج قاسمهالغبشات و طفی الگلب لوچان بیحسرات و یملخ من سهمه و انطینه» حاج قاسم پیش ما آمد و آتش حسرت قلبمان را با حضورش خاموش کرد. او از خودش کم میکرد تا به ما بدهد…ای کاش او را از ما نمیگرفتند. او پناهِ ما بود. حالا درد دل مان را کجا واگویه کنیم؟