اکسین نیوز – سمیه همت پور: «حاج ایادبرامزاده» زاده آخرین ماه سال ۱۳۴۰ در خرمشهراست. هفده ساله بود که با دست خالی جلو بعثیها سینه سپر کرد. یک چشمش را در مقاومت از خرمشهر جا گذاشت و کف و سه انگشت دست راستش را هم در عملیات بیت المقدس آزاد سازی خرمشهر ار دست داد و در عملیات والفجر هشت و کربلای چهار شیمیایی شده و از آن روزها حدود چهل ترکش در جمجمه و کمرش به یادگار دارد. حالا «بابا ایاد» راوی روزهای خاک، خون و حماسه است.
«بابا ایاد» لقبی است که رهبر انقلاب به او داده، اما او آن قدر متواضع است که حتی از بیان ماجرای این عنوان هم پرهیز میکند. حاج ایاد برامزاده فکر میکند که شخصیتها و حوادث آن روزگاران برای نسل امروز باورکردنی نیست و برای همین است که از گفتن برخی اتفاقات آن دوران پرهیز میکند.
هر چند سید مرتضی آوینی وقتی او را به عنوان راوی فتح برای روایت «شهری در آسمان» مجاب میکند، در شلمچه به او میگوید: «این بار سنگین را بر زمین نگذار» میپرسد: «آقا، چه بار سنگینی؟» سیدمرتضی میگوید: «یاد و خاطره شهدا را به نسل بعدی بگویید» ولی «ایاد» همان شباب لجوجی است که باور دارد، بعضی از یادها و خاطرهها را نباید گفت. آن چه در پی می آید روایت «حاج یاد برامزاده» از روزهای نخست جنگ و مقاومت مردم مظلوم خونین شهر است.
خرمشهر آن موقع خرم شهر بود، شهـر خون که نبود. یک خرمشهر میگفتی صد تا خرمشهر از دهانت در میآمد، بهشت زمین بود پر از درختهای میوه و خرما، انگور، زردآلو، آلوسبز، حتی درخت موز کوچک هم داشت، باغها نزدیک پل نو بود و اگر با پای پیاده به جاده میزدی ۱۰ دقیقه بعد میرسیدی مرز عراق؛ دوران کودکی را توی همین باغها گذراندیم. درس میخواندیم. بازی میکردیم. روی سر و کول هم میپریدیم و سرخوش بودیم. ظهر داغ یک روز تابستان که دم شرجی هوا نفسمان را گرفته بود با بچهها اطراف نهرخین نشستیم به گوش دادن رادیو. خورشید از بین سعفهای نخل شعلهاش را میتاباند و عرق تنمان را میکشید.
گوینده اخبار داشت خبرها را میخواند که یک دفعه همه مثل دانههای تسبیح پاشیدیم وسط زمین، نمیدانستیم چه بلایی به سرمان آمده است. تا چشم کار میکرد دود بود و بوی باروت. گلوله بود که پشت سر گلوله شلیک میشد. صدای مهیب مسلسلها و سوت قطار خمپارهها یک لحظه قطع نمیشد. همه ترسیده بودیم و از وحشت خشکمان زده بود. «سواریان» از ما بزرگتر بود.
همه زورش را جمع کرد توی سینه و فریاد زد: «پناه بگیرید» تازه دوزاریمان افتاد که انگار جانمان در خطر است، آغوش نخلها مأمنمان شد. بیانصافها، اما به نخلها هم رحم نمیکردند. بعدها شنیدیم که ژنرال «ماهر عبدالرشید» آمد روستای «ابوالخسی» در شلمچه. ایستاد روی شانه خاکی جاده؛ دستش را طاقچه پیشانی کرد و گفت: «پس کو فاو؟ چرا فاو را نمیبینم» استاندار بصره و هیئتی که همراهش آمده بودند با تعجب گفتند: «سیدی! فاو که از اینجا خیلی دور است؛ حداقل ۸۵ کیلومتر فاصله دارد» ماهر عبدالرشید هم با عصبانیت یقهشان را گرفت و درحالی که خون چشمش را گرفته بود گفت: «غلط کرده که دور است! کرافه ها(بولدوزرها) را بیاورید و این نخلها را با خاک یکسان کنید.
من باید از اینجا فاو را ببینم» آن قاتلین وحشی هم افتادند به جان نخلهای بیگناه. هزاران نخل را سر بریدند، اینها را شاید هیچ کجا ننوشته باشند، اما نخلها اولین شهدای ما بودند. تانکها غریدند و شهر آتش شد. بعد فهمیدیم ۴۴۰ تانک یک جا حمله کرده بودند به خرمشهر، قیامتی به پا شده بود، هر کس به سمتی میدوید.
به زحمت خودم را داخل کانال آب انداختم، دستهایم را بالای سرم حایل کردم و چشمهایم را بستم. تا چند دقیقه قبل فکر میکردم شجاع ترین آدم دنیا هستم و از هیچ چیز نمیترسم. توی بازی همیشه همه را شکست میدادم و برای کوچک و بزرگ کُری میخواندم، ولی حالا ترس همه وجودم را گرفته بود و لبهایم به تندی تکان میخورد. این بار دیگر بازی نبود، همه چیز فرق داشت.
گلوله واقعی، آتش واقعی، دشمن واقعی، خون واقعی، ناگهان چیزی محکم خورد توی صورتم. جرأت نداشتم چشمهایم را باز کنم. چند لحظه بعد که صدا خوابید به آرامی سرم را از کانال بیرون آوردم و چشم چشم کردم تا آن چیز را ببینم. باروم نمیشد، با انگشت سبابه چشمم را فشار دادم و دوباره باز کردم؛ نه، همان بود؛ درست دیده بودم، یک دست بریده خونی که هنوز انگشتهایش تکان میخورد، بیاختیار فریاد بلندی کشیدم، دستم را گرفتم جلوی دهانم و تا جان داشتم دویدم. عباس، جاسم و صالح هم پریشان حال، خودشان را به بیرون نخلستان رساندند.
همه دویدیم سمت روستای «نهر یوسف»، شنی تانکها آنجا به گل نشسته بود و میخواستند به عقب برگردند، اما طمع خاک خرمشهر در جانشان افتاده بود و آن قدر غره بودند که میخواستند سه، چهار ساعته خوزستان را اشغال کنند، از تانکها پیاده شدند و مثل گله گرگی که به طعمه زده باشد به پادگان هجوم بردند، چشمهایم را بستم، نمیخواستم چیزی ببینم، از پل نو به بعد فاجعه مردمی شروع شد، روی در و دیوار تکههای بدن مردم خرمشهر و روی زمین افتاده بود، توی کوچهها، جوی خون راه افتاده بود و در چشم به هم زدنی، زندگی جلوی چشمهای همه ما ذبح شد.
تعدادی از مردم زخمی شده بودند و صدای ناله شان به گوش میرسید. کمی بعد تانکهای بعثی وارد خیابان شدند و از روی بدن زخمیها عبور کردند. ما در کوچهها سنگر گرفته بودیم، همهاش صدای «تَرق تَرق» میشنیدیم وقتی هوا روشن میشد میفهمیدیم این صدای خرد شدن جمجمهها بوده است، بعثیها سرمست از این خوشی اسلحهها را بالای دست گرفتند و یزله میکردند، دیگر ترس معنایی نداشت! رگ غیرت همه جوشید، زن، مرد، پیر و جوان ریختند توی میدان جنگ بیهیچ سلاح و امکاناتی. ما نوجوانها با آجر جنگیدیم، میایستادیم و با آجر میزدیم توی سر عراقیها.
زنهای عرب، عباهایشان را دور کمرشان بستند و با آهن، و بیل و داس و هر چه فکرش را کنید افتادند به جان بعثیها. ما جلو میرفتیم و آنها جیغ میزدند: «یما رجعوا، یما رجعوا» یعنی شما برگردید، ما خودمان بیرونشان میکنیم. با اشک و لبخند نگاهشان کردم؛ پروانهها سماع کنان به دورشان طواف میکردند، فرماندهان عراقی مات و مبهوت مانده بودند تا جایی که «عدنان خیرالله» برادر زن و وزیر دفاع صدام بعد از حمله به خرمشهر گفته بود: «ما گفتیم سه تا در نهایت چهار ساعته خرمشهر را بگیریم چون فکر میکردیم یک تشکیلات نظامی روبهروی ماست، خوب شکستشان میدهیم و وارد میشویم، اما فی المُحمره ماکو جیش، شَباب لَجوج» یعنی در خرمشهر تشکیلات و تجهیزات نظامی روبهروی ما نایستاد، بلکه یک عده جوان لجوج بودند که کوتاه نمیآمدند.
سرباز شیطان با همه خطاهایش این یکی را درست میگفت، ما از خاکمان، از ناموسمان کوتاه نمیآمدیم. گروه گروه رفتیم و نوبتی با آن تفنگهای فکسنی چنان مقاومت میکردیم که دشمن را تا لب مرز به عقبنشینی وادار کردیم. همان جا بود برای اولین بار با امدادهای غیبی آشنا شدیم. پس از دو روز پاسگاهمان را پس گرفتیم و پرچم عراق را پایین کشیدیم. آنها از ترسشان پاسگاه خودشان را رها کرده و فرار کرده بودند.
شهید «حیدر حیدری» و چند تا از بچهها میخواستند به داخل پاسگاه عراقی که روبهروی ما بود، بروند و پرچم ایران را بزنند که جهانآرا گفت: «جلوتر از مرز نروید» چون بین ما و عراقیها نهر خین بود که فقط دو متر فاصله داشت آنها شلیک میکردند، اما شهید جهانآرا اجازه شلیک به ما نمیداد. یادم هست یک بار گروه تکاور ارتشی رشید آمدند و از سپاه ابلاغ کردند که من راهنمایشان باشم. هُرم آتش تابستان روی سرمان میبارید و پوستمان را میسوزاند.
آن زمان آنقدر لاغر و سیاه سوخته بودم که حالا وقتی فیلمهای خودم را میبینم فکر میکنم این من نیستم و یکی دیگر است، داشتیم توی روستای «قلیه» گشت میزدیم که یک هو صدایی آمد و یکی از تکاورها پرید و من را محکم زد روی زمین تا از تیررس بعثیها در امان باشم. بلند شدیم و بیصدا وارد روستا شدیم، هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دیدم پیرزنی آسیمه سر از ته کوچه دوید بیرون، همان طور که میدوید یکی از تکاورها افتاد دنبالش و عبایش میکشید.
تکاور فریاد می زد و التماس می کرد که نرو ولی زن آرام و قرار نداشت و لبهای خشکش مثل ماهیهای که از آب پریده باشد، باز و بسته میشد و فقط میخواست به سمت دیگری بدود. بالاخره با زور و کشان کشان او را آوردیم توی یکی از ساختمانهای مخروبه. دویدیم دنبالش، هیچکس دلیل تقلای پیرزن را نمیدانست. شهید ریحانی یکدفعه عصبانی شد و تکاور را عقب زد و گفت: «ولش کن! چه کارش داری؟» تکاور با پیشانی خیس عرق و چشمهایی از حدقه درآمده، نگاهی به فرمانده انداخت و نفس زنان گفت: «انگار عقلش را از دست داده، میخواهد به سمت عراقیها برود» شهید ریحانی رو به زن کرد و پرسید: «چی شده مادر؟ چرا به سمت عراقیها میدویدی؟» زن ساکت ماند. فهمیدم فارسی را بلد نیست.
تکاورها را کنار زدم و نشستم روی زمین کنار پیرزن. پرسیدم: «شصایریمه؟ گلیلی اشصایر بس گولی خلینی اعاونچ»، گفتم: مادر بگو چه شده تا کمکت کنیم. پیرزن که انگار با دیدن آشنا داغ دلش تازه شده باشد شروع کرد به شیون و زاری، میگفت چند روزی در خانه محبوس بودند تا اینکه پسرش گفته اینطور نمیشود و برای پیدا کردن آب و غذا میرود بیرون و دیگر برنمیگردد، او هم میخواسته برود دنبالش که آن تکاور مانع شده. نشان پسرش را گرفتیم و خیالش را راحت کردیم که میرویم پیدایش کنیم، اما یکی از تکاورها گفت عراقیها ریختهاند داخل خانهها، وقتی به او ماجرا را گفتیم مثل اینکه عزیزی را از دست داده شروع کرد با دو دست کوبیدن روی سر و صورتش، تمام صورتش خونی شده بود.
فقط ضجه میزد: «شسوی عروستی، شسوی عروستی؟» میزد روی سرش و میگفت: «عروسم توی خانه است، اگر بلایی سرش بیاورند، جواب پسرم را چه بدهم» تکاورها به حالت آمادهباش نشسته بودند و گوش میدادند، ناگهان یکی از آنها آنقدر غیرتی شد که با ژسه کوبید روی پایش، گفتم یاالله، آنقدر محکم زد که فکر کنم استخوان رانش خورد شده، دندانهایش را به هم فشار داد و به من گفت «به خواهرمان بگو همین جا بماند، ما میرویم و با عروسش برمیگردیم» سربازها مثل مور و ملخ داشتند پیاده میشدند، سینهخیز و از راههای دور از دید، خودمان را رساندیم به خانه؛ همه درها باز بود، زن گفته بود بعد از تانکر آب یک قفس مرغ است و بعد از آن اتاق عروسش.
چرخیدیم توی خانه، به عربی و فارسی صدایش زدیم اما خبری نبود که نبود، جوابمان را نمیداد، بقیه گفتند «تا فرصت از دست نرفته برویم خانههای دیگر را بگردیم شاید پیدایش کردیم» که یکی از تکاورها آرام گفت: «من صدایش را شنیدم، به عربی بگو خودی هستیم، نترسد، بیاید بیرون» با صدای بلند و به زبان عربی گفتم: «خواهر، ما بچههای خرمشهریم. مادرشوهرت گفت در خانه تنها ماندی. به همراه چند تکاور، آمدیم نجاتت بدهیم، کجایی؟» با صدای ضعیف و لرزانی گفت: «آنه اِهنا اهنا» گفتم میگوید اینجایم! رد صدایش را گرفتیم تا رسیدیم به کمد. در کمد را باز کردیم، اما نبود.
دور اتاق چرخیدیم، صدای عراقیها نزدیکتر میشد و باید زودتر برمیگشتیم. یکی از تکاورها رختخوابها را کشید؛ چهارستون بدن زن جوان از ترس میلرزید، همه چشمهایمان را انداختیم پایین و تکاور یک ملافه را کشید و داد خودش را بپوشاند، اما دلش آرام نگرفت، اصرار داشت عبایش را بیاوریم. با مرگ فقط یک نفس فاصله داشتیم، اما عبایش را پیدا کردیم و دادیم بپوشد.
نفهمیدیم چه طور از چنگال بعثیها فرار کردیم و دویدم سمت ساختمان متروکه. پیرزن که عروسش را از دور دید دست باز کرد و هر دو در آغوش هم اشک شدند. کمی بعد یک ماشین آمد آنها را سپردیم و راهیشان کردیم و بعد نفس راحتی کشیدیم. در خرمشهر شهید جهانآرا چهار گروه به راه انداخت. من در گروه شهید ثامری بودم. فرمانده محور جانشین محمد جهانآرا، سردار سواریان بود. آتشبارهای دشمن شروع بهکار کردند، گلوله تانکها پس از شلیک سریع میآمدند و از لای نخلها به بچهها میخوردند ما هم که سنگر و خاکریز نداشتیم.
سلاحهای ما M1 و برنو بود که از پادگان دژ گرفته بودیم. روزهای اول، جنگ ندیده بودیم که جنگیدن بلد باشیم، یک M1 گرفتیم دستمان و سینه سپر کردیم. آن زمان جثه من و امثال من تحمل M1 را نداشت، وقتی شلیک میکردیم آنقدر لگدش قوی بود که پرت میشدیم، اما ایستادیم؛ شاید اگر الان به من بگویند با هزار نفر سرباز و اسلحه ام یک برو و روبهروی گردان دشمن بایست قبول نکنم و بگویم «ولم کنید بابا، مگر دیوانهام در برابر آن همه تجهیزات با M1 جلو بروم»، اما آن زمان ۱۰ تا ۱۰ تا و با M1 و کوکتل مولوتوف به یک لشکر حمله میکردیم. حالا این ها را چه کسی باور میکند؟