اکسین نیوز – عربهای خوزستانی میگویند: «اطرش بالزفه» یعنی چشم و گوش بسته و بی آن که بدانی چه چیز در انتظار توست دل به راه بسپاری! ما هم درست همین کار را کردیم. دست دلمان را گذاشتیم در دست خیال و اوهام و دیده به اُفق دیدار و ملتقای عنایت سپردیم. آن جا که اگر هیولای هیاهوی دنیا را شکست دهی و تصویر حقیقت بر سوائر وجودیات جلوه گر شود؛ بی شک قادر خواهی بود صدای صامت خونین شهر؛ شهرِ خون را با گوشِ جان بشنوی.
ظهر یک روز گرم و چسبنده اردیبهشت که خورشید دامن گسترانده بود و نور لطیف و زلالش را بر ما میتاباند فخلع نعلیک کردیم بر وادی مقدسی که سرزمین خون های به ناحق بر زمین ریخته است؛ زمینی که به قول نویسنده و هنرمند شهید بهروز مرادی انفجار توپهای دشمن ریگهای آسفالتش را به رقص درآورده بود و بنا بر شهادت مردم خرمشهر هر روز بوی خون از اقصی نقاطِ آن به مشام می رسید. ارض مطهری که وجب به وجبش مثنوی هفتاد منی در سینه نهان دارد از مصائب و مشقات، از رنجها و ظلمها و زخمهای ناسوری که برخی از آنها هنوز بعد از این همه سال التیام نیافتهاند.
عنایتِ خدا بود که عنایت را پیدا کردیم. خودش خواست که وعده دیدارمان مقابل مسجد جامع خرمشهر باشد. پیرمرد زودتر از ما به مقصد رسیده بود و ما کاتبینِ راه نابلدی بودیم که در جست و جوی مسیر، کُمیت مان لنگ بود. وقتی رسیدیم اذان ظهـر را گفته بودند و نماز به جماعت اقامه شده بود. عنایت درست مقابل مسجد به نهال نورسته و کم سایه ای پناه بُرده بود تا از شلاقِ آفتاب سر ظهر در امان باشد. عطش در چاک چاک لبهای خشکیده اش جا خوش کرده بود. پیراهنش خیس عرق شده بود و داشت با چفیه شبنم نشسته بر پیشانی را می گرفت که ما سر رسیدیم.
همین که ما را که دید خندهای به پهنای صورت بر چهرهاش نشست؛ دندانهایش نمایان شد و گفت: «خوش آمدید! اما این قدر دیر رسیدید که در مسجد را بستند! حالا کجا برویم؟»
ظاهرش درست شبیه همان فیلم هایی بود که از ایام روایت گری اش برای مستندهای شهید آوینی به جا مانده؛ در سایه سار چشم هایش شور و شرم گلاویز بود؛ مثل همان روزی که آوینی یک دستش را دور گردنش انداخت و با دست دیگر بازویش را فشرد و گفت: « عنایت! دوربینو نگاه کن!» و او از خجالت به زمین چشم دوخت و شوقی آرام و بی صدا زیر پوستش خزید.
«عنایت صحتی شکوه» قصه گوی روایتِ فتح و مدافع مردمی خرمشهر است. سربازی گُم نام که با تَنی پُر ترکش و دلی دردمند صندوقچه ی خاطراتش از مقاومت مردم خونین شهر را بی منت بر ما می گشاید و با شرح هر خاطره ای از آن اشک می شود و فرو می ریزد.
عنایت مردی میانسال و سرد و گرم چشیده است؛ از آن رزمندگان با اخلاصی که از میادین بلاهای روزگار سربلند بیرون آمده! افتخارش سربازی ولایت بود و هر چه خاطراتش را کند و کاو می کردیم جز گُمنامی اش در این دنیا چیزی عایدمان نمیشد.
زیرِ پُل خرمشهر مهمان کلام شیرین و شیوای این بزرگ مردِ خطه پایداری و استقامت شدیم. عنایت شُهره بود به عزت نفس و مناعت طبع! غیرت و عشق در مکتبش به زانوی ادب نشسته بود. به پرنده ای بی قرار می ماند که زنجیر دلدادگی از دنیا از پای گسسته بود و بی دریغ مهـر می بخشید و هیچ چیز از هیچ کس جز خدا طلب نمی کرد …
خسته بود؛ اما لبخند از صورتش محو نمی شد؛ رسم مهمان داری اش این بود! کنار کارون، روی تکه ای سنگ نشست. بی آن که چیزی بپرسیم سفره دلش را گشود و گفت: ای کاش همه صدای من را بشنوند و بفهمند که مردم خرمشهر برای دفاع از شهر و کشورشان چه کردند. ای کاش مسئولین قدر مردم را می دانستند. مردمی که در جنگ جان شان را کف دست گذاشتند و امروز هم هرچه رهبر بگوید اطاعت می کنند حق شان بیش تر از این هاست.
خودِ من! پاهایم را ببینید! نمیتوانم راه بروم. دنبال چیزی نبودم و نیستم. وظیفه ام را انجام دادم اما هیچ کس حتی برایم تره هم خورد نمیکند. من با چوب جلوی دشمن ایستادم و جنگیدم بعد یک عده آمدند و گفتند فتح خرمشهر کار ما بوده؛ الان هم هر کدام شان یک جایی دستش بند است.
هر سال این موقع که میشود از همه طرف زنگ میزنند که بیا و صحبت کن با ملت! بیا و از خاطرات جنگ بگو ولی بقیه سال جواب تلفنم را هم نمیدهند. همین امروز صبح یک برنامهای من را دعوت کردند و رفتم. هر چه لازم بود گفتم. تمام شد و برگشتم. یک فردی که اصلا در روزهای مقاومت خرمشهر حضور نداشته را هم به عنوان خاطرهگو آورده بودند؛ باعزت و احترام مشایعتش کردند در یک دستش بلیت پرواز را گذاشتند و در دست دیگر هدیه! ولی با ما چطور رفتار میکنند…
عیالم این چیزها را که می بیند دلش می گیرد. می گوید نرو. چون خودش رزمنده هست و این چیزها را هم دیده و هم شنیده. می گویم خانم اشکال ندارد آن روز وظیفه داشتیم بجنگیم امروز هم وظیفه ی ما همین روایت گری است. مگر ما برای جنگیدن از کسی مزد و مواجب گرفتیم که حالا چیزی طلب کنیم؟..
نَفَسِ گرمش رایحه ی شوق آفرین غرور و غیرت را در شامه مان می پیچاند. از او می خواهیم از روزهای اول جنگ در خرمشهر برای مان بگوید و او که چشمه کلامش انگار به دنبال منفذی برای جاری شدن می گشت، گلایه را رها می کند و می گوید: آخر تابستان سال پنجاه و نُه بود. آن موقع جوان بودم؛ نوزده سالم بود.
دشمن از طرف اروند با توپ کشتی هایی که لنگر گرفته بودند را نشانه می کرد. ما که بلد نبودیم و نمی دانستیم جریان چیست. فقط می دیدیم که کشتی ها یکی یکی منفجر می شوند. صدای غرش توپ و خمپاره اصلا قطع نمی شد. بعد از آن بود که فهمیدیم جنگ شده! بعثی ها ۴۸ ساعت خرمشهر را به توپ گرفتند و توپ های خمسه خمسه میزدند.
همه مردم زیرِ آتش گلوله بودند. شهر آتش گرفته بود. جنازه ها روی زمین مانده بودند. چند نفر از بچه ها جمع شدند که اجساد را ببرند گلزار، یکی با فرغون یکی با ماشین یکی با لودر؛ اجساد شهدا را تپه تپه روی هم گذاشته بودند. جنازه زن و مرد قابل تشخیص نبود. گاهی فقط تکه هایی از یک پیکر مانده بود که نمی دانستیم آن ها را چه کار کنیم. بچه ها آمدند و همه را جدا می کردند یکی دست نداشت یکی پا و یکی سر.
غم مثل بختک روی سینه اش سنگینی کرده است؛ آهی از سویدای دل سر می دهد و بعد دستی در موهای فرفری خاک خورده اش می کشد و با بغض می گوید: کاش این صحنه ها هیچ وقت در ذهنم باقی نمی ماند. حالا شما می روید و من میمانم و عالمی درد که تا روزها مثل خوره به جانم می افتد و رهایم نمی کند.
ما چیزهایی دیده ایم که قابل گفتن نیستند؛ اگر بگوییم هم شاید خیلی ها باور نکنند. بلایی که بر سر مردم خرمشهر آمد را جز خدا و خودشان هیچ کس درک نکرد.
درد عظیمی که در پس خاطراتش رخنه کرده است؛ بر جانِ عنایت چنبره می زند؛ می فشارَدَش؛ له اش می کند … ما بُهت زده نگاهش می کنیم و نمی دانیم باید چه کار کنیم. اشک از شیار صورت سیه چرده اش می ریزد پایین و با صدایی بُریده بُریده می گوید: من دیدم که مردم طعمه سگ ها شدند … خود من دیدم که چند سگ دور جنازه خانم بارداری جمع شده بودند و…
وقتی خرمشهر سقوط کرد شهید بهروز مرادی از ما خواست کمک کنیم تا جنازه شهدا روی زمین نماند. همین پارکی که الان از کنارش عبور کردیم؛ همین جا! این قدر شهید روی زمین افتاده بود که نمی توانستیم همه را جمع کنیم؛ مگر چند نفر بودیم؟ آن موقع نیرو و فرمانده نبود؛ همه کاره خودمان بودیم فقط! چندتا جوان کم سن و سال که نه غسل دادن بلد بودیم نه کفن کردن!
یک نیسان قرمز رنگ پیدا کردیم اما بنزین نداشت. با هزار بدبختی باکش را پُر کردیم. بهروز گفت باید این نیسان را از شهدا پُر کنیم و با خودمان ببریم. همین کار را کردیم. اما عبور از پُل با نیسان ممکن نبود و هر کسی میرفت بالای پل، تیر میخورد و می افتاد. برگشتیم نیسان را گذاشتیم کنار ستون و آمدیم زیرِ پُل؛ همین جا که الان شما ایستاده اید. مگر بعثی ها ول کن بودند؟ گلوله ها از آسمان روی سرمان می ریخت. اصلا رحم نمی کردند؛ حتا رودخانه را هم می زدند!
ما که سلاح نداشتیم، سقف خانه ها گلی و چوبی بود از سقف خانه چوب می کندیم و می دادیم دست بچه ها. با همین چوب ها در برابر دشمن تا بُن دندادن مسلح می جنگیدیم. یک ماه بدون هیچ امکاناتی جنگیدیم. حتا آب و غذا هم نبود. یکی از بچه هارا فرستادیم حوزه علمیه پیش آقای جمی که آن زمان امام جمعه آبادان بود و پرسیدیم که رزمندگان گرسنهاند آیا می شود از خانه های مردم غذا برداشت یا نه؟ ایشان گفت بردارید بخورید ولی جای آن به اندازه ای که می توانید پول بگذارید.
یکروز فرمانده سپاه آقای جهان آرا آمد سراغ مان و پرسید شما از کجا آمدید؟ گفتیم بچه شهریم و هیچ نداریم. گفت: می خواهیم سپاه را تشکیل دهیم. بعد هم رفت آبادان و اعلام کرد که مردم خرمشهر دست تنها هستند؛ همه بچه های سپاه برگشتند. گفت بچه ها بیاید تونل بکنید، ۳ کیلومتر تونل زیر زمین را با چاقو و چنگال ذره به ذره کندیم و به آب وصل کردیم؛ شب و روز کار می کردیم. بچه ها عاشق بودند و شب و روز نمی شناختند.
پُشت سر هم سُرفه می کند؛ گرد و خاکِ هوا –این مهمان نامیمون خوزستان- نفس همه ما را به شماره انداخته است؛ وزش باد بی اختیار چشم های مان را می بندد و همین که چشم می گشاییم خاکِ داغ دیده خرمشهر سُرمه چشم مان می شود. از عنایت می خواهیم که از خاطراتش با شهید آوینی برای مان بگوید؛ با احساس غرور از ما می خواهد که عکسی را که کنار آوینی نشسته در گوشی مان نشانش دهیم، می خندد و می گوید: اولین بار سال ۵۹ آوینی را دیدم؛ آن موقع خیلی جوان بود. هنوز موهایش سفید نشده بود. گفتم حاجی اینجا خمپاره می آید ترکش میخوری، شهید می شوی! گفت: بگذار شهید شوم! همان بهتر که به خاطر شما شهید شوم.
هر چه می گفتم می نوشت. گفتم حاجی این که همش دفتر و کتاب است. اگر راست می گویی سلاحت را نشانم بده! خودکارش را بالا آورد و گفت سلاح من این خودکار هست و می خواهم کاری کنم که نسل در نسل بماند و ملت شما را فراموش نکنند.
بعد از آن دیگر آوینی را ندیدم تا سال شصت و هشت آن موقع جنگ تازه تمام شده بود و ما هم از منزل قدیمی مان جا به جا شده بودیم. با این حال آوینی کار خودش را بلد بود و آن قدر گشته بود تا آدرس جدید را پیدا کرد. یک روز ظهر نشسته بودیم سر سُفره نهار که زنگ خانه را زدند. در را باز کردم دیدم آوینی است! راستش را بخواهید اول نشناختمش چون اصلا شبیه دفعه قبل نبود و خیلی پیر شده بود؛ شبیه همان عکسی که کاپشنش را روی دوش انداخته و دست به سینه دوربین را نگاه می کند؛ شبیه همان بود. گفت می خواهم به خانه ات بیایم. من هم تعارفش کردم داخل!
زندگی مان ساده بود. یک فرشی داشتیم که چهارتکه شده بود و آن را دوخته بودیم و پهن کرده بودیم روی زمین. وقتی آوینی وضع زندگی مان را دید با ناراحتی گفت: «عنایت! تو این همه سال جنگیدی چرا وضع زندگی ات این طوری است؟» او غصه می خورد و من می خندیدم!
من عربی صحبت می کردم و آن موقع مثل الان فارسی را به خوبی حرف نمی زدم؛ وقتی برایش خاطره می گفتم پِت پِت می کردم و ناراحت میشدم که نمیتوانم درست حرف بزنم اما او آن قدر مهربان بود که میگفت: «عنایت! من همین پِت پِت کردنهایت را دوست دارم. مطمئن باش مردم هم خیلی دوستت دارند.»
همهاش با خودم می گویم ایکاش واقعا همین طور باشد که سید گفت؛ کاش وقتی مُردم مَردم بگویند خدا بیامرزد عنایت را؛ مرد خوبی بود …
گفتوگو و گزارش : سمیه همت پور